حقیقتش خیلی دلم میخواست امشب هم باهات حرف بزنم ولی خب نشد:( فکر کنم یکم زیادی دیر آنلاین شدم. خیلی جالبه که دوباره انقدر به صحبتهای نصفهشبیمون عادت کردم.
من تا خود صبح هم باهات حرف بزنم خسته نمیشم تو چطور میتونی انقدر خوب باشی وای.. نمیتونم... اصلا اگه تا خود صبح فقط نگاهت کنم خسته نمیشم وای وای. خیلی دوستت دارم.
چطور میتونی به خودت بگی خستهکننده وقتی تنها کسی هستی که از صفحهی چتش نمیخوام برم بیرون؟ چطور میتونی به خودت بگی خستهکننده وقتی کل روز منتظر پیامتم؟ چطور میتونی بگی خستهکنندهای وقتی بیشتر از هرکسی خوشحالم میکنی و حرف زدن باهات خوشمیگذره؟
خوشحالم که بالاخره دربارهی حداقل ی ترامام با تو حرف زدم. تو تنها کسی هستی که واقعا همه چیز رو براش توضیح دادم و احساس میکنم در آینده دوباره برمیگردم یچیزهایی میگم اگه یادم اومد ولی واقعا احساس سبکی دارم الان... و واقعا خوشحالم که کسی که باهاش حرف زدم تو بودی چون بهت اعتماد کامل دارم و برام مثل ی مکان امنی... خونه. تو همون خونه ای هستی که وقتی از جاده خسته شدم دلم میخواد برم.
You are my home.
هیچ چیز به اندازه حرف زدن با تو بعد از یک روز شلوغ، حالمو خوب نمیکنه. احساس میکنم کل خستگی اون درس خوندن و نوشتن و گیتار تمرین کردن از تنم پرواز کرد رفت 3>
من به طور جدی شیفتهی کوچکترین کارها و حرفهای تو شدم. من عاشق طرز حرف زدنت، شخصیتت، صدات و چهرهات شدم؛ و هرکاری که میکنی بیشتر بهم یادآوری میشه که چرا از همون اول ازت خوشم اومد. من حتی ساین زودیاک و تایپامبیتیآیت هم دوست دارم. کوچکترین جملههایی که میگی همشون من رو غرق فکر میکنن که چقدر دوستت دارم. اینجوری که اگر رو در رو باهات صحبت کنم، فکر نمیکنم اصلا بتونم رو حرفهات تمرکز کنم و تو صدات و چهرهات گم بشم. یک جملهی سادهی تو باعث میشه ی عالمه پروانه تو دل و قلبم پرواز کنن. تو متوجهش نمیشی، ولی من واقعا عاشق تک تک حرفهاتم. با کوچکترین چیزی که میگی میتونی روحم و قلبم رو لمس کنی. حرفهای ساده و روزانهای که از دیگران میشنوم رو اگر از تو بشنوم هیچوقت خسته نمیشم وبرعکس، خیلی هم ازشون خوشم میاد.
فکر میکنم این همون احساسی هست که میگن یک نفر رو با تمام قلبت دوست داشته باشی.
بخاطر اتفاقاتی که افتاد هنوز خودم رو سرزنش میکنم و از خودم بدم میاد؛ حتی از شدت این تنفر هم کم نشده. حتی نمیتونم دلیل منطقی برای اون کارم پیدا کنم. چرا گفتم بیا جدا شیم؟ لعنت بهش.
من واقعا نمیدونم که میتونم چیزی دو درست کنم یا نه، ولی میخوام تلاش کنم. من میخوام تلاش کنم. لطفا. لطفا، چرا یک شانس دیگه بهم نمیدی؟ یکی دیگه رو پیدا کردی؟ از من بدت میاد؟ دیگه حسی نداری؟ شاید هم میترسی که دوباره بهت صدمه بزنم؟
تو بهم گفتی میترسی که به من صدمه بزنی؛ من برام مهم نیست که بخاطر تو صدمه ببینم. حتی اگه این برام بد باشه، میخوامش. تو بهتر من از نمیدونی چی برای من خوبه که، میدونی؟ نمیدونی چقدر بهت نیاز دارم، دوستت دارم و دلم برات تنگ شده و من هم با کلمات خوب نیستم. حتی احساس راحتی موقع نوشتن اینها ندارم...
ما حرف میزنیم، ولی از اینکه مثل قبل نیستیم متنفرم. فاصلهی بینمون کاملا حس میشه. از خودم متنفرم. من فقط میخوام که برگردی...
I need you like God needs the Devil, honey
Someday soon, this dust's gonna settle
Come real quick and get inside my mind
'Cause when I'm all fucked up, I don't feel no pain
من لبریز از حرفهای نگفتهام. دلم میخواد بشینم کنارت و فقط حرف بزنم... ساعتها میتونم حرف بزنم... چیزهایی که میخوام بهت بگم خیلی زیادن؛ هم تعریفهای الکی هم اینکه بگم چقدر دوستت دارم یا چقدر دلم برات تنگ شده و هزاران چیز دیگر. ولی نمیخوام الان بهت بگمشون که ذهنت درگیرش نشه و با آرامش فکراتو کنی...
با اینکه دارم میمیرم تا بهت بگم، تصمیم میگیرم نگم که زندگی شادتری داشته باشی.
من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. واقعا نمیدونم. هرکار میتونستم انجام دادم ولی بازم کافی نیست.
کافی نیست کافی نیست کافی نیست. حتی برای تو هم کافی نیستم؟
If you want to, I can take you to the brand new world we built together
حتی نمیدونم که میخوام جوابت رو بشنوم یا نه. من قبلا یک بار شکستم، نمیدونم میتونم دوباره همون راه رو برم یا نه.
فکر میکردم دوری از بقیه حالم رو بهتر میکنه...فکر میکردم ی مقدار زمان نیاز دارم تا دوباره حالم خوب شه... چرا هیچچیز بهتر نمیشه؟
احساس معلق بودن دارم؛ انگار نمیدونم باید چیکار کنم یا کجا بمونم. خیلی گیج شدم و از اشتباه کردن میترسم.
نمیدونی چقدر منتطر پیامتم...
تو اولین کسی هستی که انقدر بی صبرانه منتظرشم.